چرا هیشکی بر نمی گرده؟

ساخت وبلاگ
رفتن به شهرایی که تا به حال نرفتم همیشه حالم و خوب می کنه.گیلان یکی از همون شهر ها بود که دلم می خواستش و نمی تونستم‌.فقط یک بار دو سال پیش چند ساعتی رفتیم که از بس رشت ونیز شده بود نشد از ماشین پیاده شیم.و حال بعد دو سال. رقتن به شهری که دوستش داشتم.برای منی که چشم وا کردم تو‌ سرزمین پدری مازندران لای برنج های سبز شدش بزرگ شدم و قد کشیدم گیلان در عین آشنایی از بابت همسایگی با مازندران خیلی متفاوت بود.از سیاهکلی که روز اول و با گرما و آفتاب سوزان و پنکه افتتاح کردیم شروع شد و تا سیاهکلی که روز چهارم با شوفاژ و پیرهن بافتنی و چای داغ اختتامیش بود تموم کردیم.مرداب حال خوب کنه سراوان.جنگل های زیبا و شگفت انگیز و پر از مه اولسبلانگاه ماسال که من و یاد جنگل های دو هزار سه هزار مازندران می نداخت با اون ماهی کبابی های خفنش.سد سقالکسار و اون دریاچه ی خوشگل و چای آتیشی بعدش که من و یاد سریال قوربافه انداخت که دقیقا تو همون لوکیشن فیلمبرداری شده بود.اون اقامتگاه بومگردی تو راه برگشت از جنگل که برای اون زوج دوست داشتنی بود رو که نگم.چه جای درجه یک و گرم و دنجی.چه غذاهای با کیفیت و گیلانی پزی...ساحل گیسوم که بر عکس سرزمین پدری که دریاش دو قدمیمون بود کلی راه بود اما می ارزید.مخصوصا زیر اون بارون های ورژن گیلانیش.از بارون گفتم.یادم رقت بگم که از شب دوم شهر باران چنان بارانی گرفت که حتی تو مازندران هم تجربش نکرده بودم. انگار پیچ زیاد و کم داشت.یهو چنان شدت می گرفت که واقعا می ترسیدم از شدت بارشش! اما همون هم دوست داشتنی بود.فومن و کلوچه های داغش.و‌ باقی شهر ها که رفتیم و موندگار نشذیم. از صومعه سرا و آستارا و چند جای دیگه که اسمشون سخت بود رهسپار شدیم به جایی که از روز اول سفر و در واقع از چرا هیشکی بر نمی گرده؟...
ما را در سایت چرا هیشکی بر نمی گرده؟ دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : jamaandeh بازدید : 32 تاريخ : سه شنبه 25 مهر 1402 ساعت: 15:44

اپیزود خسروی آواز ایران برای من مثل راویش که یه جوره دیگه این قسمت و دوست داشت برای من هم یه حال عجیبی و غریبی داشت. یه چشم اشک بود و لبم در حال زمزمه کردن آهنگاش. مرد کار درستی که از ابتدای خلقتش اومده بود که با صدای جادوییش حال دنیا رو شکل دیگه ای کنه واقعا قابل احترام و ستایشه.مردی که طبق معمول دنیا و آدم های روزگارش رحمی بهش نکردن تا تونستن ریشه هاش رو زدن.اما عاقبت هنر این مرد موند و بی آبرویی برای اون زامبی های متهوع. +  دوشنبه هفدهم مهر ۱۴۰۲    جا مانده   |  چرا هیشکی بر نمی گرده؟...
ما را در سایت چرا هیشکی بر نمی گرده؟ دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : jamaandeh بازدید : 28 تاريخ : سه شنبه 25 مهر 1402 ساعت: 15:44

یک هفته ی سخت و تلخ و بسیار تلخی رو گذروندم و هنوز در حال گذروندنشم.دل خوش به مهر پر از مهر بودم و اتفاق های شگفت انگیز و دلپذیر که تو تک تک روزاش جریان داشت.اما خب سفیدی که با سیاهی نمیشه. میشه؟ این سیاهیا رو نمیزنم به پای مهر.حیف مهر نیست که کدر بشه با وجود آدم های کثیف؟ حس تنهایی به شدت عمیقی دارم.یه بی پناهی که بعد از فوت بابا سراغم نیومده بود به این شدت.خنجر از پشت خوردم از نزدیک ترینام و میدونم خدا قوتی میده که مرگ خود خواسته ای که براشون رقم زدم رو بتونم دووم بیارم .که بتونم پاشم که بتونم بیشتر از قبل مراقب عزیز ترین های زندگیم باشم.خستم و تلخ . بیرون از دنیام هم آدما در حال قتل و سلاخی کردن آدم های مورد علاقم هستن.تلخی یهو میاد.هوار میشه رو سرت و کم کم میره..اینم میره.خیلی زود.یاد گرفتم چطور زنده بمونم. +  دوشنبه بیست و چهارم مهر ۱۴۰۲    جا مانده   |  چرا هیشکی بر نمی گرده؟...
ما را در سایت چرا هیشکی بر نمی گرده؟ دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : jamaandeh بازدید : 31 تاريخ : سه شنبه 25 مهر 1402 ساعت: 15:44

آخر شبی که تو هوای دبش اول پاییزی که بوی نویی و خنکی و دفترچه چهل برگ میده پیاده به سمت خونه میومدم تو کوچه های خلوتی که بوی شام شبونه همسایه ها پیچیده بود و‌ صدای خوردن قاشق به ظرفا نشون از زندگی میداد زیر لب می خوندم باورم کن که فقط باور تو میتونه قفل قفس رو بشکونه.فک کن فلان ساله پیش نیلوفر لاری پور این شعر و داده عقیلی و اونم خوندتش.تو روزگاری که شبیه الان نبوده و شاعر به خیال دیگری شعری گفته و خواننده به خیال دیگری خونده هزار سال بعدش جوون عاشقی تو کوچه های تهران بعد یه روز شگفت انگیر اون و میخونده و با هر بیتش دوباره عاشق میشده.مهر و دوس دارم و بر خلاف عوام که نگران درس و مشقن و صبح زود بیدار شدن براشون عذابه و دین و‌ زندگی فرداش و حفظ کردن مکافات.جوون عاشق قصه ی ما عاشق تک تک روزاشه.اولین روزش که تولد حضرت مادره.حاج خانوم معروف قصه ی ما تا تو دومین روزش که دیدار شگفت انگیز سران قوای قلب من بود.منی که سوم‌ شخص مفرد بودم و به عنوان واسطه نشسته بودم یه گوشه و دور سرم قلب نارنجی میترکید از دل و قلوه دادن عشقای زندگیم.روزای نارنجی شروع شدن تو فصل نارنجی.ثانیه هاش و رنگ نارنجی میزنیم و میریم جلو که حریف نمیبینم این زندگیو. +  دوشنبه سوم مهر ۱۴۰۲    جا مانده   |  چرا هیشکی بر نمی گرده؟...
ما را در سایت چرا هیشکی بر نمی گرده؟ دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : jamaandeh بازدید : 48 تاريخ : سه شنبه 11 مهر 1402 ساعت: 1:44

اپیزود هلن کلر برام ازون جهت جالب بود که هیچ شناختی ازش نداشتم و قبل گوش دادن بهش فکر می کردم در مورد زندگی یه وزیری یا وکیلی چیزیه.نمیدونمم چرا پس زمینه ی ذهنم این مونده بود.اما با گوش دادنش پر از ذوق شدم.اینکه نه بشنوی.نه ببینی.نه حرف برنی.یه صفر مطلق باشی که با یه مرده فرقی نکنی اما تبدیل بشی به یکی از خفن ترین نویسنده ها و فعال های تاریخ تو زمینه ی خودت و برای آدم هایی شبیه به خودت کار کنی و زندگی کنی و سر بالا انتهاش بمیری خیلی جذابه حاجی.اینکه به زندگی بگی تا گردنم و نبری من نمیمیرم و میخوام‌ زندگی کنم خیلی حال میده به قران. +  چهارشنبه پنجم مهر ۱۴۰۲    جا مانده   |  چرا هیشکی بر نمی گرده؟...
ما را در سایت چرا هیشکی بر نمی گرده؟ دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : jamaandeh بازدید : 56 تاريخ : سه شنبه 11 مهر 1402 ساعت: 1:44

یه سری چیزا هست بعد بیس سال نوشتن هنوز دارم درکش می کنم.هنوز متعجبم میکنه و هنوز بلد نیستم‌ اسمی براش بذارم.اما زندگی همینه دیگه.کشف کردن .بلد شدن.بعد از این همه سال نوشتن به عنوان عمیق ترین و تاثیر گذار ترین و بزرگ ترین نویسنده ی بلاگفا ، امروز .امروز،که نه‌ دقیق از پنش شنبه به این نتیجه رسیدم‌ بعضی چیزا رو نمیتونم بنویسم.همیشه موقع تایپ متکا رو می ذارم پشتم و چشامو میدوزم به این صفحه ی سفید و بدون نگاه به کیبورد فقط تایپ میکنم.یه خط مستقیم از مغز به دست‌ .خودم و رها می کنم بین انگشتام که برن.از شرق به غرب.از شمال تا جنوب.پرواز میکنم رو اقیانوس های خیال و واقعیت.بدون محدودیت و ترس .رها از هر مکان و زمان.اما بلد شدم که نه‌ بعضی وقتا نمیشه.جنس اون خوشی اون تجربه.اونقد بزرگه که از قد منم بلند تره حتی.همیشه غم از قدم بلند تر بود و این بار اون حس ناب نارنجی که گرفتمش و لمسش کردم.فقط این که میخوام برای خودم که بمونه اینجا ثبت می کنم این چند خطتو. زندگی من به قبل و بعد پنج شنبه ای که گذشت تقسیم‌ شد .ششم مهر ماه هزار و چهار صد و دو.آقا عجب مهر مشتی ای شد.یعنی خدا تمومش نکنه.تریلی حال خوب و ستاره های چشمک زن مشرقیه که می ذیزه رو سر و صورت این دقایق.بعضی حسا.بعضی عمل ها.بعضی اتفاق های شگفت انگیز رو که خیلی ها در جهان از ابتدای خلقت تجربش کردن و من فقط میخوندم.لپ تاپ و می ذاشتم جلوم و پاهام و می نداختم رو پام و آلو شابلون می خوردم و می خوندم.می گفتم پسر علامه ی دهرم.باید بیام برا ملت کلاس بزارم.برم بالا منبر برا راست کردن کجیای عوام الناس.اما بازم بلد شدم.حاجی من به عنوانن یه انسان در جستجوی زندگی فقط در حال بلد شدنم.حتی تو این سن.هی دارم یاد میگیرم.بلد شدم که از تئوری تا عمل کلی فاصله چرا هیشکی بر نمی گرده؟...
ما را در سایت چرا هیشکی بر نمی گرده؟ دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : jamaandeh بازدید : 52 تاريخ : سه شنبه 11 مهر 1402 ساعت: 1:44